توی خانه صدای رشید بهبودف می پیچد، کوچه را آبپاشی کرده، سماور را پرآب و قندها را شکسته و گذاشته توی قندان نقره ی براق. من اما، نشسته ام روی مبل و زل زده ام به پنجره و منظره ی ساختمان چهارطبقه ی روبرو؛ و پرت شده ام وسط یک خانه ی شلوغ.
توی حیاط خانه، دخترعموها حلقه زده اند دور عمه و دستور پخت کوکوی قارچ یادداشت می کنند. دخترعمه ها روسری بر شانه، تناژ رنگ موی هم را بررسی می کنند. عروس ها فلان پیج اینستاگرام را به هم معرفی می کنند و از اینکه چقدر بهمان برنامه تلویزیون به درد نخور است حرف می زنند. من اما ایستاده ام توی چهارچوب در راهرو، یک چشمم به حیاط و دیگ برنج و بوی مرغ و نوه هایی است که کاهوی سالاد خرد می کنند، و یک چشمم توی اتاق پی بحث ی مردهاست. دلم اما پیش بچه هاست، که توی راهروی کوچک تنگ دل هم نشسته اند و به ترک دیوار میخندند. درست در همین لحظه، دست ننه را روی شانه ام حس میکنم که بی سروصدا رفته بیرون و از ترس کم آمدن چیزها یواشکی و ریز ریز خرید کرده. لبخند می زند و یاعلی گویان، می رود به حیاط و همه به احترامش از روی زمین نیم خیز می شوند. صدای زنگ که به گوش می رسد، یکی از دخترعموها می دود سمت آشپزخانه، یک لیوان شربت توت فرنگی می گذارد توی سینی و سینی را می دهد دست یکی از نوه ها که ببرد برای فرد تازه از راه رسیده. دخترک از کنارم که رد می شود، عطر شربت میزند زیر بینی ام. میخکوب می شوم و دلم می خواهد درست توی همان لحظه تا ابد بمانم.
پلک که می زنم، سرمای دلتنگی می دود زیر پوستم. هنوز نشسته ام روی مبل، زل زده ام به پنجره و منظره ی ساختمان چهارطبقه روبرو، اما دیگر صدای بهبودف شنیده نمی شود. خانه در سکوت فرو رفته، و تنها عطر شربت توت فرنگی به مشام می رسد، انگار که یک نفر سینی به دست از کنارم رد شده.
ساعت 4:42 صبح .
محسن یه کفتر مرده رو مدام دنبال خودش می کشه ، سر تپه که می رسیم ، عمه فاطمه کفتر رو ازش می گیره و پرتش می کنه ته دره اما جنازه کفتر می چرخه و پشت من می افته و من می پرم از خواب . اما اینا اتفاقات مهم خواب نیست .
احتمالا برای بار هزارم ، خوابش رو می بینم . توی خواب ، مهربونه ، بهم احساس داره انگار اما من مدام می ترسم . چرا می ترسم . یادم میاد . توی همون خواب یادم میاد بار آخری که با هم حرف زدیم ، بار آخری که بهش محبت می کنم ، با زبون پسم می زنه و من یادم می مونه که یه مرزی هست که نباید رد بشه . یه مرزی که اگر رد بشه همین رفاقت معمولی رو هم از دست میدم و می ترسم . توی خواب این چیزا رو خوب می دونم که هی میرم جایی که باهاش چشم تو چشم نشم . که هی سعی می کنم دور بشم ازش . توی خواب عینک می زنه ، عینک هم بهش میاد . خیلی . ریشاشم زده . با ریش هم قشنگه ، بی ریش هم .
توی خواب می فهمم بیست و سه سالمه و نه هجده سال . بعد ازین احساسات کودکانه خودم شرمنده میشم . بعد سعی می کنم ببینمش . یه جایی ایم شبیه هتل . همه هستن . هرکسی که فکرشو بکنی . قاعدتا اونم هست . چندار با هم رو در رو می شیم اما نمی دونم سر چی بحثمون میشه . من دلم میخواد بغلش کنم اما نمی کنم اینکارو. بحثمون که میشه میذارم و میرم . دور میشم . اما یه حسی که نمی فهمم چیه سنگینی می کنه رو سینم . توی همون خواب دوباره یه چیزایی یادم میاد که واسه واقعیتن . شایدم واسه خواب هایی که قبلا دیدم . یه چیزایی شبیه یه جاده طول و دراز و من هجده ساله که دارم حرص می خورم چرا تو ماشین اشتباهی ام . که وقتی از آسمون تگرگ می باره هرکدوم قدر یه قطاب گنده ، کله ام رو از پنجره می کنم بیرون و تا سه روز عین جنازه می افتم . یه چیزایی شبیه به یه لحظه ، که من فکر می کنم شاید اگه می شد می بوسیدمش اما نمی کنم اینکارو . یه چیزایی ، شبیه یه آهنگ راک تلخ و تاریکی نمناک .
بحثمون که تموم میشه ، بر می گردم تو اتاق خودم . مامان هست
، مامان خودمه ولی میاد جلو و بغلم می کنه وقتی می بینه انگار که یه چیزی شبیه یه
کفتر گیر کرده تو گلو و سینم . چند لحظه بعد، که تو خواب انگار چند ساعت بعد ، در
می زنن . درو که باز می کنم ، پشت دره . عینک رو چشماش ، بلوز چهارخونه بنفش
پوشیده . سه تا از بچه ها هم باهاشن . دارن ویولون می زنن . من ویولون دوست داشتم؟
نمی دونم . همیشه گیتار برام جذاب تر بوده . یهو یه جمعیت زیاد تو اتاقم پیداشون
میشه . اونا هم دارن ویولون می زنن . فائزه هم هست و من از خودم می پرسم فائزه
اینجا چیکار می کنه .
اینا مهم نیست ولی . مهم اینه که اینبار می پرم و بغلش می کنم اما یهو در بسته
میشه و اون می مونه پشت در . بعد اتاقی که من توشم شبیه یه ماشین یا یه آسانسور که
افقی حرکت کنه راه می افته و می رسیم سر یه تپه . یه تپه که انگار یه بخشی از جاده
است . اینجا رو باید دور بزنیم که برسیم به اونجا که باید . زیر پامون یه ده ، با
یه عالم خونه های رنگ و وارنگ . خوابم زیاده رنگیه .
عمه که کفتر رو پرت می کنم سمتم ، از خواب می پرم . حیفم
میاد بیدار شدم از خواب . چرا بیدار شدم از خواب .
حیفم از اتفاقات خواب نیست که از احساساتشه . از حالی که انگار یه جایی گمش کردم .
گذاشتمش یه جایی پشت یه در که دیگه نرم سراغش . بیدار که میشم چک می کنم که آخرین
بار کی خوابش رو دیدم . دوره . تاریخ دوریه .
فکر می کنم لعنت به ضمیر ناخودآگاه و صندوقچه ی پر از تصاویرش . فکر می کنم به اینکه احتمالا کل روز رو توی خماری این حس به سر خواهم برد . فکر می کنم که کاش ، نمی دیدم این خواب رو اصلا .
فکر می کنم به اینکه ، خوابها خیلی شیرین تر از واقعیتن ، اما بی فایده، چون گاهی وقتها چیزی رو نبش قبر می کنن که تو مدتهاست داری براش فاتحه می خونی و این مضحکه .
ساعت رو که نگاه می کنم ، 4:42 صبح . لا اقل میشه بازم خوابید .
درباره این سایت